بازدید :
6,330
زمان ارسال :
6 سال پيش
بازدید :
6,330
زمان ارسال :
6 سال پيش
کانال : عطر زیبای شعر
نیمه شب گهوارهها آرام میجنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسان ها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
میکشد پاروزنان در کام توفان ها
چهرههایی در نگاهم سخت بیگانه
خانههایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهی زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینهی سرد زمین لکههای گور
هر سلامی سایهی تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجوی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جادهای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قلههای طور
نه جوابی از ورای این در بسته
مینشینم خیره در چشمان تاریکی
میشود یک دم از این قالب جدا باشم؟
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم، خدایا، زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت میکردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم، خدایا، لحظهای از خویش
میگسستم، میگسستم، دور میرفتم
روی ویران جادههای این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور میرفتم
وحشت از من سایه در دلها نمیافکند
عاصیان را وعدهی دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
گر خدا بودم دگر این شعلهی عصیان
کی مرا، تنها سراپای مرا میسوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون میکرد
پیشتر میرفت و دنیای مرا میسوخت
سینهها را قدرت فریاد میدادم
خود درون سینهها فریاد میکردم
هستی من گسترش مییافت در"هستی
" شرمگین هر گه "خدایی " یاد میکردم
مشت هایم، این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها میخورد
آنچنان میکوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که "هستی" در تن دیوارها میمرد
خانه میکردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز میخواندم
مینشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچهها آواز میخواندم
شمع میدر خلوتم تا صبحدم میسوخت
مست از او در کارها تدبیر میکردم
میدریدم جامهی پرهیز را بر تن
خود درون جام میتطهیر میکردم
من رها میکردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعهای از بادهی هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم، سینهها جایم
مسجد و میخانهی این دیر ویرانه
پر خروش از ضربههای روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم، کام بودم، کام
مینهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه میخواهند آنها از خدای خویش؟
گر خدا بودم، رسولم نام پاکم بود
این جلال از جامههای چاک چاکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خاکم بود، آری، باده خاکم بود
ای دریغا لحظهای آمد که لب هایم
سخت خاموشند و بر آن هاکلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین تن خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان، این قتل گاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها، رهایی ها
مینشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو میریزد از روزن به بالینم
آه، حتی در پس دیوارهای عرش
هیج جز ظلمت نمیبینم، نمیبینم
ای خدا،ای خندهی مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست، دردا، نالههای من
من ترا کافر، ترا منکر، ترا عاصی
کوری چشم تو، این شیطان، خدای من
توضیحات :
نیمه شب گهوارهها آرام میجنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسان ها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
میکشد پاروزنان در کام توفان ها
چهرههایی در نگاهم سخت بیگانه
خانههایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهی زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینهی سرد زمین لکههای گور
هر سلامی سایهی تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجوی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جادهای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قلههای طور
نه جوابی از ورای این در بسته
مینشینم خیره در چشمان تاریکی
میشود یک دم از این قالب جدا باشم؟
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم، خدایا، زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت میکردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم، خدایا، لحظهای از خویش
میگسستم، میگسستم، دور میرفتم
روی ویران جادههای این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور میرفتم
وحشت از من سایه در دلها نمیافکند
عاصیان را وعدهی دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
گر خدا بودم دگر این شعلهی عصیان
کی مرا، تنها سراپای مرا میسوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون میکرد
پیشتر میرفت و دنیای مرا میسوخت
سینهها را قدرت فریاد میدادم
خود درون سینهها فریاد میکردم
هستی من گسترش مییافت در"هستی
" شرمگین هر گه "خدایی " یاد میکردم
مشت هایم، این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها میخورد
آنچنان میکوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که "هستی" در تن دیوارها میمرد
خانه میکردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز میخواندم
مینشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچهها آواز میخواندم
شمع میدر خلوتم تا صبحدم میسوخت
مست از او در کارها تدبیر میکردم
میدریدم جامهی پرهیز را بر تن
خود درون جام میتطهیر میکردم
من رها میکردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعهای از بادهی هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم، سینهها جایم
مسجد و میخانهی این دیر ویرانه
پر خروش از ضربههای روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم، کام بودم، کام
مینهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه میخواهند آنها از خدای خویش؟
گر خدا بودم، رسولم نام پاکم بود
این جلال از جامههای چاک چاکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خاکم بود، آری، باده خاکم بود
ای دریغا لحظهای آمد که لب هایم
سخت خاموشند و بر آن هاکلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین تن خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان، این قتل گاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها، رهایی ها
مینشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو میریزد از روزن به بالینم
آه، حتی در پس دیوارهای عرش
هیج جز ظلمت نمیبینم، نمیبینم
ای خدا،ای خندهی مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست، دردا، نالههای من
من ترا کافر، ترا منکر، ترا عاصی
کوری چشم تو، این شیطان، خدای من
0نظر ثبت شده
آیا از حذف این لیست پخش اطمینان دارید؟
0نظر ثبت شده
لیست پخش ایجاد شد.
نظر شما ثبت گردید و پس از تایید منتشر خواهد شد.