بازدید :
1,122
زمان ارسال :
4 سال پيش
بازدید :
1,122
زمان ارسال :
4 سال پيش
کانال : علیرضا آذر
متن دکلمه چهار قطره خون از علیرضا آذر
سلام ای هیبت در مه! اگر از حال من پرسی
ملالی نیست جز دوری دستان تو از دستم تو چی
یادی از این مرد مجازی میکنی یا نه
شکستی عهد سابق را! نگو نه من که نشکستم
به دست خالی ات ای سرو لخت بارور سوگند
قسم به زخم های تو عروس پاره پیراهن
عصای شعبده از شاخه های تو فرود آمد
خودم دیدم که سیب از حجله ات میریخت بر دامن
کبوتر های شهرم را هزاران نامه بر کردم
که شاید آسمان بردارد آن درد وبالم را
تو هم پرسیده بودی که چه خواهی کرد با دوری
صبوری کن برایت مینویسم شرح حالم را
بگو از حال و روزت از خودت از زندگی در خود
بگو از آن اجاق کور خورشیدی درآوردی
کتاب جیبی صادق سه قطره خون که یادت هست
چه شد گوش و کنارت هست یا اینکه گمش کردی
گمش کردی خیالی نیست باور کن
به جایش هم برایت چهار قطره خون نوشتم روح سرگردان
نمیدانم به دستت میرسد یا هرچه باداباد
برایت مینویسم چند خط از قربت انسان
آهای ای سیب ممنوعه ویار دائم شیطان
عزیز قلب هر درمانده ی جا مانده در تهران
تماشای دو دست من برای چیدن سحرت
خداوند سپید و سرخ از هر شاخه آویزان
ببین با دست خالی آمدم یک بوسه بردارم
چرا بغ کرده و اخمو مسلح تا بن دندان
از آن شب که تن پیراهنت را باده دور آورد
مرا یعقوب نامیدند و این ویرانه را کنعان
وضو نگرفته حتی در خیالم دیدنت کفر است
برایم آیت پروردگاری به همین قرآن
آهای ای چهره ی معلوم در هر برکه ی آبی
زن آیینه پوش لاجرم از دیده ها پنهان
تمام گوش های خانه را از ابر پر کردم
بزن با پنجره حرف دلت را پچ پچ باران
نرقص ای گردباد مو پریشان کمر باریک
نزن از ریشه نسلم را برادر زاده ی طوفان
در آور کفش هایت را و نرم از گور من بگذر
که بدجوری ترک خورده در و دیوار هیچستان
تو و سگ های ولگرد هدایت یک طرف باشید
من اما این طرف با کاشفان شرقی کاشان
اگر معنای آدم میشود تو! من چه هستم پس!؟
کجا این حجم در سلول کز کرده! کجا انسان!
تو یک جغرافیای منحصر به خویشتن هستی
تنت چم و خم چالوس و چشمت سبز لاهیجان
تو ییلاقی ترین مقصد برای کوچ دستانم
اعوذ بک من الشر شرار ظهر تابستان
من اما آخرین سیگار، اسیر دست دود آلود
تمامم! ول کن این ته مانده را خانوم زندانبان
سرانجام تمام قصه ها یک جور خواهد بود
همیشه یک کلاغ خانه گم کرده دو خط پایان
بخواب آرام در بستر میان لای های خواب
بخواب آدم کش خوابیده با لالایی مهتاب
تنت از مرمر شفاف و چشمت یشم بر مرمر
درونت ماده اسبی ترکمن هم رام هم بی تاب
سیاه گیس ابریشم بلند ماه پیشانی
سخن چاقو، زبان جادو، صدف دندان و لب انار
تو را باید شبیه کوه نور از دور خاطر خواست
تو را باید تماشا کرد آن هم با هزار آداب
تو را باید میان صفحه ای از حرز پنهان کرد
که زخم چشم مردم میشود کشفی چنین نایاب
تو آن صیدی که صیاد خودت را صید خود کردی
فقط با طعمه ی چشم و سر هر مو که صد قلاب
اگر تن تر نکردم عیب از اقیانوس چشمت نیست
که از دوران نوزادی مرا ترسانده اند از آب
تو رفت و آمدی اما خدا آخر مرا انداخت
مرا بر سرسره عمری نشاندند و تو را بر تاب
به حکم تیر بابایت، منِ رعیت پدر دادم
منِ مست پدر مرده! خراب دختر ارباب
اگر خارم اقلا ریشه در خاک شرف دارم
تو در چشم لجن گل کن گل نیلوفر مرداب
اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود
بتاب از چله ی جادو به لطف رمل اسطرلاب
اگرچه بختمان دوریست ساکت را زمین بگذار
هنوز از در نرفتی می سرد بر گونه ات سرخاب
چقدر این شهر را گشتی به انسان بر نخوردی خب
چراغ شیخ در دستت به صورت گهر شب تاب
ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده
زمستان رخ کند مرده ام شب یلدا مرا دریاب
دوباره در نمازم یاد ابروهایت افتادم
فقط حافظ شنیده ناله ای که آمد از محراب
بتازان دختر صدها هزاران تیر از ابرو
بجنگ آبستن از جنگ هزاران مرد رو در رو
بیا از دام نفرت های دائم جان من بگذر
رها کن که تو مو میبینی و من پیچ و تاب مو
به سحر تو شب تاریک من خورشید باران است
تو را دیدم خزیدی بر درخت دسته ی جادو
چه وردی زیر لب خواندی که این طور از خودم دورم
بگو از لقمه ی سحرت بگو از جرعه ی جادو
گل نایاب می روید میان جای هر پایت
به بغضی یاس میریزد، به اشکی نرگس و شب بو
همیشه رد آفت ها میان بوته ها پیداست
امان از شاخه و ساقه فراق خودسر و خود رو
بگو از صورت قهرت به زیر لحن اغوایت
خودم ختمم تو خنجر زیر میبندی نقاب از رو
چه امیدی به آزادی کمند گیسوان دورم
فشار قبر آغوشت به دستت تیز ده چاقو
خرامان در نظر اسبی و طاووسی به تن داری
چقدر این خال و خط مارو چقدر این چشم ها آهو
در عمق قهقهه اخمو کنار بغض و بغ لبخند
جنون جمع اضدادی تضاد دوزخ و مینو
چرا هر مرد دین از خانه ات بد مست می آید
سلام و سجده را ول کن چه داری پشت آن پستو
که مولانا و خیام از صبویت جرعه می دزدند
و از هر پنجره یک شمس سرکش میکشد یاهو
اگر این مردها مردند من بی پرده نامردم
عزیز من تفاوت میکند هر گرد با گردو
غروب است و تو در دریای ماشین ها گم و گوری
و من درگیر دریای بزرگ و خودکشی قو
مبادا آدم دیگر مباد از من مقرب تر
تو هم که داغ و طغیان گر و من که بزدل و ترسو
همیشه هرچه در عالم به پیشت خاک و خاکستر
بدون تو زمان پر، زندگی پر، دین و دل پر پر
همیشه زیر پا بودم لگد مال و زمینی چرک
به امیدی هوا دارم تورا ای ابر بالا سر
صعود ماه تا ساقت ستاره تا سر زلفت
چه خورشیدی به پیشانی همه هفت آسمان پیکر
تمام جنیان تسخیر اوراد زمان بندت
تمام حوریان در حجله ات رقاص و خنیاگر
تو گامی آنطرف تر مینشینی رعشه میگیرم
از این دوری از این هجران چهار انگشت شرم اور
عطش دارم بنوشم چشمهایت را، نگاهت را
دهن گس کن ملس انگور نارس میوه ی نو بر
چه چیزی را طلب کردی و من گفتم برای بعد
تمام هستی ام را پیشکش کردم به پیغمبر
برای مرد ایلاتی تفنگ از هرچه بالاتر
تفنگش میشود ناموس و طفل و خواهر و مادر
تفنگ اثی ام را با تو سنگین دل عوض کردم
تو رفتی و تفنگم هم چه تقدیری از این بدتر
اگر از من بریدی مفت چنگت هرچه از من رفت
دلم می سوزد از بخت سیاه عاشق دیگر
برای من جنون بودی برای دیگری همسر
برای یک نفر دختر، به چشم یک نفر بستر
همیشه یک نفر قبل از من از تو کام میگیرد
همیشه دست دوم تو همیشه من پک آخر
گمم کن مثل شمعی در مسیر باد میرم
گلم اصراف کردی با اجیر قاتل و خنجر
تمام گفتنی هارا نوشتم حال خوددانی
پس از خواندن بسوزان نامه را، قربان تو، آذر!
توضیحات :
متن دکلمه چهار قطره خون از علیرضا آذر
سلام ای هیبت در مه! اگر از حال من پرسی
ملالی نیست جز دوری دستان تو از دستم تو چی
یادی از این مرد مجازی میکنی یا نه
شکستی عهد سابق را! نگو نه من که نشکستم
به دست خالی ات ای سرو لخت بارور سوگند
قسم به زخم های تو عروس پاره پیراهن
عصای شعبده از شاخه های تو فرود آمد
خودم دیدم که سیب از حجله ات میریخت بر دامن
کبوتر های شهرم را هزاران نامه بر کردم
که شاید آسمان بردارد آن درد وبالم را
تو هم پرسیده بودی که چه خواهی کرد با دوری
صبوری کن برایت مینویسم شرح حالم را
بگو از حال و روزت از خودت از زندگی در خود
بگو از آن اجاق کور خورشیدی درآوردی
کتاب جیبی صادق سه قطره خون که یادت هست
چه شد گوش و کنارت هست یا اینکه گمش کردی
گمش کردی خیالی نیست باور کن
به جایش هم برایت چهار قطره خون نوشتم روح سرگردان
نمیدانم به دستت میرسد یا هرچه باداباد
برایت مینویسم چند خط از قربت انسان
آهای ای سیب ممنوعه ویار دائم شیطان
عزیز قلب هر درمانده ی جا مانده در تهران
تماشای دو دست من برای چیدن سحرت
خداوند سپید و سرخ از هر شاخه آویزان
ببین با دست خالی آمدم یک بوسه بردارم
چرا بغ کرده و اخمو مسلح تا بن دندان
از آن شب که تن پیراهنت را باده دور آورد
مرا یعقوب نامیدند و این ویرانه را کنعان
وضو نگرفته حتی در خیالم دیدنت کفر است
برایم آیت پروردگاری به همین قرآن
آهای ای چهره ی معلوم در هر برکه ی آبی
زن آیینه پوش لاجرم از دیده ها پنهان
تمام گوش های خانه را از ابر پر کردم
بزن با پنجره حرف دلت را پچ پچ باران
نرقص ای گردباد مو پریشان کمر باریک
نزن از ریشه نسلم را برادر زاده ی طوفان
در آور کفش هایت را و نرم از گور من بگذر
که بدجوری ترک خورده در و دیوار هیچستان
تو و سگ های ولگرد هدایت یک طرف باشید
من اما این طرف با کاشفان شرقی کاشان
اگر معنای آدم میشود تو! من چه هستم پس!؟
کجا این حجم در سلول کز کرده! کجا انسان!
تو یک جغرافیای منحصر به خویشتن هستی
تنت چم و خم چالوس و چشمت سبز لاهیجان
تو ییلاقی ترین مقصد برای کوچ دستانم
اعوذ بک من الشر شرار ظهر تابستان
من اما آخرین سیگار، اسیر دست دود آلود
تمامم! ول کن این ته مانده را خانوم زندانبان
سرانجام تمام قصه ها یک جور خواهد بود
همیشه یک کلاغ خانه گم کرده دو خط پایان
بخواب آرام در بستر میان لای های خواب
بخواب آدم کش خوابیده با لالایی مهتاب
تنت از مرمر شفاف و چشمت یشم بر مرمر
درونت ماده اسبی ترکمن هم رام هم بی تاب
سیاه گیس ابریشم بلند ماه پیشانی
سخن چاقو، زبان جادو، صدف دندان و لب انار
تو را باید شبیه کوه نور از دور خاطر خواست
تو را باید تماشا کرد آن هم با هزار آداب
تو را باید میان صفحه ای از حرز پنهان کرد
که زخم چشم مردم میشود کشفی چنین نایاب
تو آن صیدی که صیاد خودت را صید خود کردی
فقط با طعمه ی چشم و سر هر مو که صد قلاب
اگر تن تر نکردم عیب از اقیانوس چشمت نیست
که از دوران نوزادی مرا ترسانده اند از آب
تو رفت و آمدی اما خدا آخر مرا انداخت
مرا بر سرسره عمری نشاندند و تو را بر تاب
به حکم تیر بابایت، منِ رعیت پدر دادم
منِ مست پدر مرده! خراب دختر ارباب
اگر خارم اقلا ریشه در خاک شرف دارم
تو در چشم لجن گل کن گل نیلوفر مرداب
اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود
بتاب از چله ی جادو به لطف رمل اسطرلاب
اگرچه بختمان دوریست ساکت را زمین بگذار
هنوز از در نرفتی می سرد بر گونه ات سرخاب
چقدر این شهر را گشتی به انسان بر نخوردی خب
چراغ شیخ در دستت به صورت گهر شب تاب
ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده
زمستان رخ کند مرده ام شب یلدا مرا دریاب
دوباره در نمازم یاد ابروهایت افتادم
فقط حافظ شنیده ناله ای که آمد از محراب
بتازان دختر صدها هزاران تیر از ابرو
بجنگ آبستن از جنگ هزاران مرد رو در رو
بیا از دام نفرت های دائم جان من بگذر
رها کن که تو مو میبینی و من پیچ و تاب مو
به سحر تو شب تاریک من خورشید باران است
تو را دیدم خزیدی بر درخت دسته ی جادو
چه وردی زیر لب خواندی که این طور از خودم دورم
بگو از لقمه ی سحرت بگو از جرعه ی جادو
گل نایاب می روید میان جای هر پایت
به بغضی یاس میریزد، به اشکی نرگس و شب بو
همیشه رد آفت ها میان بوته ها پیداست
امان از شاخه و ساقه فراق خودسر و خود رو
بگو از صورت قهرت به زیر لحن اغوایت
خودم ختمم تو خنجر زیر میبندی نقاب از رو
چه امیدی به آزادی کمند گیسوان دورم
فشار قبر آغوشت به دستت تیز ده چاقو
خرامان در نظر اسبی و طاووسی به تن داری
چقدر این خال و خط مارو چقدر این چشم ها آهو
در عمق قهقهه اخمو کنار بغض و بغ لبخند
جنون جمع اضدادی تضاد دوزخ و مینو
چرا هر مرد دین از خانه ات بد مست می آید
سلام و سجده را ول کن چه داری پشت آن پستو
که مولانا و خیام از صبویت جرعه می دزدند
و از هر پنجره یک شمس سرکش میکشد یاهو
اگر این مردها مردند من بی پرده نامردم
عزیز من تفاوت میکند هر گرد با گردو
غروب است و تو در دریای ماشین ها گم و گوری
و من درگیر دریای بزرگ و خودکشی قو
مبادا آدم دیگر مباد از من مقرب تر
تو هم که داغ و طغیان گر و من که بزدل و ترسو
همیشه هرچه در عالم به پیشت خاک و خاکستر
بدون تو زمان پر، زندگی پر، دین و دل پر پر
همیشه زیر پا بودم لگد مال و زمینی چرک
به امیدی هوا دارم تورا ای ابر بالا سر
صعود ماه تا ساقت ستاره تا سر زلفت
چه خورشیدی به پیشانی همه هفت آسمان پیکر
تمام جنیان تسخیر اوراد زمان بندت
تمام حوریان در حجله ات رقاص و خنیاگر
تو گامی آنطرف تر مینشینی رعشه میگیرم
از این دوری از این هجران چهار انگشت شرم اور
عطش دارم بنوشم چشمهایت را، نگاهت را
دهن گس کن ملس انگور نارس میوه ی نو بر
چه چیزی را طلب کردی و من گفتم برای بعد
تمام هستی ام را پیشکش کردم به پیغمبر
برای مرد ایلاتی تفنگ از هرچه بالاتر
تفنگش میشود ناموس و طفل و خواهر و مادر
تفنگ اثی ام را با تو سنگین دل عوض کردم
تو رفتی و تفنگم هم چه تقدیری از این بدتر
اگر از من بریدی مفت چنگت هرچه از من رفت
دلم می سوزد از بخت سیاه عاشق دیگر
برای من جنون بودی برای دیگری همسر
برای یک نفر دختر، به چشم یک نفر بستر
همیشه یک نفر قبل از من از تو کام میگیرد
همیشه دست دوم تو همیشه من پک آخر
گمم کن مثل شمعی در مسیر باد میرم
گلم اصراف کردی با اجیر قاتل و خنجر
تمام گفتنی هارا نوشتم حال خوددانی
پس از خواندن بسوزان نامه را، قربان تو، آذر!
0نظر ثبت شده
آیا از حذف این لیست پخش اطمینان دارید؟
0نظر ثبت شده
لیست پخش ایجاد شد.
نظر شما ثبت گردید و پس از تایید منتشر خواهد شد.