بازدید :
6,762
زمان ارسال :
8 سال پيش
بازدید :
6,762
زمان ارسال :
8 سال پيش
کانال : علیرضا اذر
من ريزه کاريهاي بارانم
در سرنوشتي خيس ميمانم
ديگر درونم يخ نميبندي
بهمنترين ماه زمستانم
رفتي که من يخچال قطبي را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتي که جاي شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم
اي چشمهاي قهوه قاجاري
بيرون بزن از قعر فنجانم
از آستينم نفت ميريزد
کبريت روشن کن بسوزانم
از کوچههاي چرک ميآيم
در باز کن سر در گريبانم
در باز کن شايد که بشناسي
نتهاي دولا چنگ هزيانم
يک بيکجا درمانده از هر جا
سيلي خور ژنهاي خودکامه
صندوق پُست پَست بي نامه
يک واقعا در جهل علامه
يک واقعا تر شکل بي شکلي
دندانههاي سينِ احسانم
دندانهام در قفل جا مانده
هر جور ميخواهي بچرخانم
سنگم که در پاي تو افتادم
هر جا که ميخواهي بغلتانم
پشت سرت تابوت قايقهاست
سر بر نگردان روح عريانم
خودکار جوهر مردهام يا نه
چون صندلي از چهار پايانم
ميخواهي آدم باش يا حوّا
کاري ندارم من که حيوانم
يک مژه بر پلکم فرود آمد
يک ميله از زندان من کم شد
تا کـــش بيايد ساعت رفتن
پل زير پاي رفتنم خم شد
بعد از تو هر آيينهاي ديدم
ديوار در ذهنم مجسم شد
از دودمان سدر و کافوري
با خنده از من دست ميشوريي
من سهمي از دنيا نميخواهم
ميخواستم حالا نميخواهم
اين لالهي بدبخت را بردار
بر سنگ قبر ديگري بگذار
تنهاييام را شيـر خواهم داد
اوضاع را تغيير خواهم داد
اندامي از اندوه ميسازم
با قوز پشتم کوه ميسازم
بايد که جلاد خودم باشم
تفريق عداد خودم باشم
آن روزها پيراهنم بودي
يک روز کامل بر تنم بودي
از کوچهام هرگاه ميرفتي
با سايهي من راه ميرفتي
اي کاش در پايت نميافتاد
اين بغضهاي لخت مادر زاد
اي کاش باران سير ميباريد
از دامنت انجير ميباريد
در امتداد اين شب نفتي
سقط جنونم کردي و رفتي
در واژههاي زرد ميميرم
در بعدازظهري سرد ميميرم
بايد کماکان مرد اما زيست
جز زندگي در مرگ راهي نيست
بايد کماکان زيست اما مُـرد
با نيشخندي بغض خود را خورد
انسان فقط فوّارهاي تنهاست
فوّارهها تُفهاي سر بالاست
من روزني در جلد ديوارم
ديوار حتما رو به آوارم
آواره يعني دوستت دارم...
آوار کن بر من نبودت را
با روت نه ، با فوت ويرانم
از لاي آجرها نگاهم کن
پروانهاي در مشت طوفانم
طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم
بو ميکشم ، تنهايي خود را
در باجهي زرد خيابانم
هر عابري را کوزه ميبينم
زير لبم ، خيّام ميخوانم
اين شهر بعد از تو چه خواهد کرد ؟
با پرسههاي دور ميدانم
يک لحظه بنشين برف لاکردار
دارم برايت شعر ميخوانم
***
احسان افشاري
***
----------------
خوب است و عمري خوب ميماند
مردي که روي از عشق ميگيرد
دنيا اگر بود بود و بد تا کرد
يک مردِ عاشق ، خوب ميميرد !
از بس بدي ديدم به خود گفتم
بايد کمي بد را بلد باشم ...
من شيرِ پاک از مادرم خوردم
دنيا مجابم کرد بد باشم !
دنيا مجابم کرد بد باشم !
من بهترين گاوِ زمين بودم !
الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمين بودم ..
سگ مستِ دندان تيز چشمانش
از لانه بيرون زد ، شکارم کرد
گرگي نخواهد کرد با آهو
کاري که زن با روزگارم کرد !..
هرکار ميکردم سرانجامش
من وصلهي ناجورتر بودم
يک لکهي ننگ دائمي اما
فرزندِ عشقِ بي پدر بودم..
درياي آدم زير سر داري
دنياي تنها را نميبيني
بر عرشه با امواج سرگرمي
پارو زدنها را نميبيني
اي استوايي زن ، تنت آتش
سرماي دنيا را نميفهمي
برف از نگاهت پولکي خيس است
درماندگي ها را نميفهمي
درماندگي يعني تو اينجايي
من هم همينجايم ولي دورم
تو اختيار زندگي داري
من زندگي را سخت مجبورم
درماندگي يعني که فهميدم
وقتي کنارم روسري داري
يک تار مو از گيسوانت را
در رخت خواب ديگري داري ...
آخر چرا با عشق سر کردي ؟
محدوده را محدودتر کردي
از جانِ لاجانت چه ميخواهي ؟
از خط پايانت چه ميخواهي ؟
اين درد انسان بودنت بس نيست ؟
سر در گريبان بودنت بس نيست ؟
از عشق و دريايش چه خواهي داشت
اين آب تنها کوسه ماهي داشت ...
گيرم تورا بر تن سري باشد
يا عرضهي نان آوري باشد
گيرم تورا بر سر کلاهي هست
اين ناله را سوداي آهي هست
تا چرخ سرگردان بچرخاني
با قدِ خم دکان بچرخاني ...
پيري اگر روي جوان داري
زخمي عميق و ناگهان داري
نانت نبود ، بامت نبود اي مرد ؟
با زخم با ناسورت چه خواهي کرد ؟
پيرم دلم هم سنِ رويم نيست
يک عمر در فرسودگي ، کم نيست !
تندي نکن اي عشق کافر کيش
خيزابِ غم ، گردابهي تشويش
من آيههاي دفترت بودم
عمري خدا پيغمبرت بودم
حالا مرا ناچيز ميبيني ؟
ديوانگان را ريز ميبيني ؟
عشق آن اگر باشد که ميگويند
دلهاي صاف و ساده ميخواهد
عشق آن اگر باشد که من ديدم
انسان فوق العاده ميخواهد !
سني ندارد عاشقي کردن
فرقي ندارد کودکي ، پيري
هروقت زانو را بغل کردي
يعني تو هم با عشق درگيري
حوّاي من ، آدم شدم وقتي
باغ تنت را بر زمين ديدم
هي مشت مشت از گندمت خوردم
هي سيب سيب از پيکرت چيدم
سرما اگر سخت است ، قلبي را
آتش بزن درگير داغش باش
ول کن جهان را ! قهوهات يخ کرد ..
سرگرم نان و قلب و آتش باش !
اين مُردهاي را که پياش بودي
شايد همين دور و ورت باشد
اين تکه قلب شعله بر گردن
شايد علي آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او تودهاي خاليست
آن شهر روياهاي دور از دست
حالا فقط يک مشت بقاليست !
او رفت و با خود برد يادم را
من ماندهام با بي کسي هايم
خوب دستِ کم گلدان عطري هست
قربان دست عطلسي هايم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنيا پس از او قرص و بيداريست
دکتر بفهمد يا نفهمد باز
عشق التهاب خويش آزاريست..
جدي بگيريد آسمانم را
من ابتداي کند بارانم
لنگر بياندازيد کشتيها
آرامشي ماقبل طوفانم
من ماجراي برف و بارانم
شايد که پايي را بلغزانم
آبي مپنداريد جانم را
جدي بگيريد آسمانم را
آتش به کول از کوره ميآيم
باور کنيد آتشفشانم را ..
ميخواستم از عاشقي چيزي
با دست خود بستند دهانم را
من مرد شبهايت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک ميميرد
کبراي من تصميم ميگيرد
تصميم ميگيرد که برخيزد
پائين و بالا را به هم ريزد
دارا بيافتد پاي سارا ها
سارا به هم ريزد الفبارا
سين را ، الف را ، را و سارا را !
درهم بپيچانند دارا را !
دارا نداري را نميفهمد
ساعت شماري را نميفهمد
دارا نميفهمد که نان از عشق
سارا نميفهمد ، امان از عشق
ساراي سالِ اولي ، مرد است
دستانِ زبر و تاولي ، مرد است
اين پاچه سارا مالِ يک زن نيست
سارا که مالِ مرد بودن نيست
شال سپيدِ روي دوشت کو ؟
گيلاسهاي پشتِ گوشت کو ؟
با چشم و ابرويت چها کردي ؟
با خرمن مويت چها کردي ؟
دارا چه شد سارايمان گم شد ؟
سارا و سيبش حرف مردم شد ؟
تنها سپاس از عشق " خودکار " است
دنيا به شاعرها بدهکار است ...
دستان عشق از مثنوي کوتاه
چيزي نميخواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوي باشي
لطفي ندارد مولوي باشي !
استادِ مولانا که خورشيد است
هفت آسمان را هيچ ميديدست
ما هم دهان را هيچ ميگيريم
زخم زبان را هيچ ميگيريم
دارم جهان را دور ميريزم
من قوم و خويش شمس تبريزم
نانت نبود ؟ آبت نبود اي مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوهات يخ کرد ..
توضیحات :
من ريزه کاريهاي بارانم
در سرنوشتي خيس ميمانم
ديگر درونم يخ نميبندي
بهمنترين ماه زمستانم
رفتي که من يخچال قطبي را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتي که جاي شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم
اي چشمهاي قهوه قاجاري
بيرون بزن از قعر فنجانم
از آستينم نفت ميريزد
کبريت روشن کن بسوزانم
از کوچههاي چرک ميآيم
در باز کن سر در گريبانم
در باز کن شايد که بشناسي
نتهاي دولا چنگ هزيانم
يک بيکجا درمانده از هر جا
سيلي خور ژنهاي خودکامه
صندوق پُست پَست بي نامه
يک واقعا در جهل علامه
يک واقعا تر شکل بي شکلي
دندانههاي سينِ احسانم
دندانهام در قفل جا مانده
هر جور ميخواهي بچرخانم
سنگم که در پاي تو افتادم
هر جا که ميخواهي بغلتانم
پشت سرت تابوت قايقهاست
سر بر نگردان روح عريانم
خودکار جوهر مردهام يا نه
چون صندلي از چهار پايانم
ميخواهي آدم باش يا حوّا
کاري ندارم من که حيوانم
يک مژه بر پلکم فرود آمد
يک ميله از زندان من کم شد
تا کـــش بيايد ساعت رفتن
پل زير پاي رفتنم خم شد
بعد از تو هر آيينهاي ديدم
ديوار در ذهنم مجسم شد
از دودمان سدر و کافوري
با خنده از من دست ميشوريي
من سهمي از دنيا نميخواهم
ميخواستم حالا نميخواهم
اين لالهي بدبخت را بردار
بر سنگ قبر ديگري بگذار
تنهاييام را شيـر خواهم داد
اوضاع را تغيير خواهم داد
اندامي از اندوه ميسازم
با قوز پشتم کوه ميسازم
بايد که جلاد خودم باشم
تفريق عداد خودم باشم
آن روزها پيراهنم بودي
يک روز کامل بر تنم بودي
از کوچهام هرگاه ميرفتي
با سايهي من راه ميرفتي
اي کاش در پايت نميافتاد
اين بغضهاي لخت مادر زاد
اي کاش باران سير ميباريد
از دامنت انجير ميباريد
در امتداد اين شب نفتي
سقط جنونم کردي و رفتي
در واژههاي زرد ميميرم
در بعدازظهري سرد ميميرم
بايد کماکان مرد اما زيست
جز زندگي در مرگ راهي نيست
بايد کماکان زيست اما مُـرد
با نيشخندي بغض خود را خورد
انسان فقط فوّارهاي تنهاست
فوّارهها تُفهاي سر بالاست
من روزني در جلد ديوارم
ديوار حتما رو به آوارم
آواره يعني دوستت دارم...
آوار کن بر من نبودت را
با روت نه ، با فوت ويرانم
از لاي آجرها نگاهم کن
پروانهاي در مشت طوفانم
طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم
بو ميکشم ، تنهايي خود را
در باجهي زرد خيابانم
هر عابري را کوزه ميبينم
زير لبم ، خيّام ميخوانم
اين شهر بعد از تو چه خواهد کرد ؟
با پرسههاي دور ميدانم
يک لحظه بنشين برف لاکردار
دارم برايت شعر ميخوانم
***
احسان افشاري
***
----------------
خوب است و عمري خوب ميماند
مردي که روي از عشق ميگيرد
دنيا اگر بود بود و بد تا کرد
يک مردِ عاشق ، خوب ميميرد !
از بس بدي ديدم به خود گفتم
بايد کمي بد را بلد باشم ...
من شيرِ پاک از مادرم خوردم
دنيا مجابم کرد بد باشم !
دنيا مجابم کرد بد باشم !
من بهترين گاوِ زمين بودم !
الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمين بودم ..
سگ مستِ دندان تيز چشمانش
از لانه بيرون زد ، شکارم کرد
گرگي نخواهد کرد با آهو
کاري که زن با روزگارم کرد !..
هرکار ميکردم سرانجامش
من وصلهي ناجورتر بودم
يک لکهي ننگ دائمي اما
فرزندِ عشقِ بي پدر بودم..
درياي آدم زير سر داري
دنياي تنها را نميبيني
بر عرشه با امواج سرگرمي
پارو زدنها را نميبيني
اي استوايي زن ، تنت آتش
سرماي دنيا را نميفهمي
برف از نگاهت پولکي خيس است
درماندگي ها را نميفهمي
درماندگي يعني تو اينجايي
من هم همينجايم ولي دورم
تو اختيار زندگي داري
من زندگي را سخت مجبورم
درماندگي يعني که فهميدم
وقتي کنارم روسري داري
يک تار مو از گيسوانت را
در رخت خواب ديگري داري ...
آخر چرا با عشق سر کردي ؟
محدوده را محدودتر کردي
از جانِ لاجانت چه ميخواهي ؟
از خط پايانت چه ميخواهي ؟
اين درد انسان بودنت بس نيست ؟
سر در گريبان بودنت بس نيست ؟
از عشق و دريايش چه خواهي داشت
اين آب تنها کوسه ماهي داشت ...
گيرم تورا بر تن سري باشد
يا عرضهي نان آوري باشد
گيرم تورا بر سر کلاهي هست
اين ناله را سوداي آهي هست
تا چرخ سرگردان بچرخاني
با قدِ خم دکان بچرخاني ...
پيري اگر روي جوان داري
زخمي عميق و ناگهان داري
نانت نبود ، بامت نبود اي مرد ؟
با زخم با ناسورت چه خواهي کرد ؟
پيرم دلم هم سنِ رويم نيست
يک عمر در فرسودگي ، کم نيست !
تندي نکن اي عشق کافر کيش
خيزابِ غم ، گردابهي تشويش
من آيههاي دفترت بودم
عمري خدا پيغمبرت بودم
حالا مرا ناچيز ميبيني ؟
ديوانگان را ريز ميبيني ؟
عشق آن اگر باشد که ميگويند
دلهاي صاف و ساده ميخواهد
عشق آن اگر باشد که من ديدم
انسان فوق العاده ميخواهد !
سني ندارد عاشقي کردن
فرقي ندارد کودکي ، پيري
هروقت زانو را بغل کردي
يعني تو هم با عشق درگيري
حوّاي من ، آدم شدم وقتي
باغ تنت را بر زمين ديدم
هي مشت مشت از گندمت خوردم
هي سيب سيب از پيکرت چيدم
سرما اگر سخت است ، قلبي را
آتش بزن درگير داغش باش
ول کن جهان را ! قهوهات يخ کرد ..
سرگرم نان و قلب و آتش باش !
اين مُردهاي را که پياش بودي
شايد همين دور و ورت باشد
اين تکه قلب شعله بر گردن
شايد علي آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او تودهاي خاليست
آن شهر روياهاي دور از دست
حالا فقط يک مشت بقاليست !
او رفت و با خود برد يادم را
من ماندهام با بي کسي هايم
خوب دستِ کم گلدان عطري هست
قربان دست عطلسي هايم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنيا پس از او قرص و بيداريست
دکتر بفهمد يا نفهمد باز
عشق التهاب خويش آزاريست..
جدي بگيريد آسمانم را
من ابتداي کند بارانم
لنگر بياندازيد کشتيها
آرامشي ماقبل طوفانم
من ماجراي برف و بارانم
شايد که پايي را بلغزانم
آبي مپنداريد جانم را
جدي بگيريد آسمانم را
آتش به کول از کوره ميآيم
باور کنيد آتشفشانم را ..
ميخواستم از عاشقي چيزي
با دست خود بستند دهانم را
من مرد شبهايت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک ميميرد
کبراي من تصميم ميگيرد
تصميم ميگيرد که برخيزد
پائين و بالا را به هم ريزد
دارا بيافتد پاي سارا ها
سارا به هم ريزد الفبارا
سين را ، الف را ، را و سارا را !
درهم بپيچانند دارا را !
دارا نداري را نميفهمد
ساعت شماري را نميفهمد
دارا نميفهمد که نان از عشق
سارا نميفهمد ، امان از عشق
ساراي سالِ اولي ، مرد است
دستانِ زبر و تاولي ، مرد است
اين پاچه سارا مالِ يک زن نيست
سارا که مالِ مرد بودن نيست
شال سپيدِ روي دوشت کو ؟
گيلاسهاي پشتِ گوشت کو ؟
با چشم و ابرويت چها کردي ؟
با خرمن مويت چها کردي ؟
دارا چه شد سارايمان گم شد ؟
سارا و سيبش حرف مردم شد ؟
تنها سپاس از عشق " خودکار " است
دنيا به شاعرها بدهکار است ...
دستان عشق از مثنوي کوتاه
چيزي نميخواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوي باشي
لطفي ندارد مولوي باشي !
استادِ مولانا که خورشيد است
هفت آسمان را هيچ ميديدست
ما هم دهان را هيچ ميگيريم
زخم زبان را هيچ ميگيريم
دارم جهان را دور ميريزم
من قوم و خويش شمس تبريزم
نانت نبود ؟ آبت نبود اي مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوهات يخ کرد ..
0نظر ثبت شده
آیا از حذف این لیست پخش اطمینان دارید؟
0نظر ثبت شده
لیست پخش ایجاد شد.
نظر شما ثبت گردید و پس از تایید منتشر خواهد شد.